مرتضی عطری کرمانشاهی (شاعر) (Poet) Morteza Etri Kermanshahi

تارنوشت حفظ و نشر آثار سراینده ی پارسی: مرتضی عِطری کرمانشاهی

دیوان اشعار مرتضی عطری کرمانشاهی

چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۲۶ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

کتابی که پیش روی شما است، دیوان اشعار مرتضی عطری کرمانشاهی، معمار خوش نام و شاعر خوش اندیش استان کرمانشاه است. این دیوان مشتمل بر هفت بخش می باشد که عبارت اند از: غزلیات، قصاید و مناجات، ترجیع بند حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام، نصیحت ها، دو بیتی ها یا رباعیات، مثنویات و متفرقه. محور های اصلی موضوعات مطرح شده در این دیوان شعر فارسی، عبارت اند از: عشق، توصیف و تشبیه، توحید، حب محمد و آل محمد علیهم السلام و اندرز.

کار تنظیم (آراسته کردن)، تصحیح (درست نویسی) و تعلیق (پی نویسی) این اثر را امیر رضا عطری کرمانشاهی انجام داده است.

 

 

می توانید از پیوند زیر، این کتاب را دریافت نمایید:

دریافت

 

 

سپاسگزارم.

 

 

کرمانشاه، چهارشنبه 1398/5/16 ه.ش

 

خواندن برخط:

مشخصات کتاب:

سرشناسه: عطری کرمانشاهی، مرتضی، 1313 ه.ش.

تنظیم، تصحیح و تعلیق: امیر رضا عطری کرمانشاهی.

عنوان و نام پدید آور: دیوان اشعار مرتضی عطری کرمانشاهی / مرتضی عطری کرمانشاهی.

ویرایش نخست، مرداد 1398 ه.ش.

مشخصات نشر: نشر ویرایش نخست این اثر که همین نسخه ی الکترونیکیِ آن (یعنی در مرداد نود و هشت) است، توسط مصحح این اثر، با رضایت پیشین نویسنده اش، به صورت رایگان و آزاد در اینترنت برای استفاده ی عموم قرار داده شده است.

322 صفحه، دارای پاورقی، کتابنامه و فهرست مختصر مطالب.

موضوع: شعر، شعر فارسی، شعر مردمی، شعر عاشقانه، شعر توحیدی، شعر اندرزی.

تایپ کردن، ویراستاری، طرح جلد، زیبا سازی و کلیه ی امور مربوط به کتاب نیز توسط خود تنظیم کننده صورت گرفته است.

عکسی که روی جلد این اثر قرار داده شده است، عکس مرحوم آقای مرتضی عطری کرمانشاهی در هنگام مصاحبه ی روزنامه ی باختر کرمانشاه با ایشان در بهمن 1389 ه.ش است و عکس صفحه ی بعد هم، عکس ایشان در میان دسته ی عزاداری مسجد اعتمادی کرمانشاه، در آذر و محرم 1391 ه.ش است.

بسم الله الرحمن الرحیم

کوشش ناچیز بنده برای این اِحیای این اثر،

تقدیم به سُراینده اش،

پدر بزرگ پدری ام،

مرحوم استاد مرتضی عِطری کرمانشاهی،

که راه ادب آموزی را از خردسالی به من آموخت.

امیر رضا عِطری کرمانشاهی.

تذکر:

یک) بهره برداری از متن و مطالب این کتاب، با ذکر نام اثر و سراینده اش مُجاز است و در استفاده های علمی و هنری از این نوشتار نیز باید اصول حرفه ای ارجاع دادن، رعایت گردد، در غیر این صورت، سراینده و مصحح این اثر، شرعاً و قانوناً راضی نیستند و تخلفات مربوطه، قابل پیگیری است.

دو) هر گونه استفاده ی اقتصادی-تجاری و چاپی-انتشاراتی نسبت به این اثر و یا دخل و تصرف های علمی و مادی در آن، فقط با هماهنگی و اجازه ی مصحح آن جایز می باشد، در غیر این صورت، سراینده و مصحح این اثر، شرعاً و قانوناً راضی نیستند و تخلفات مربوطه، قابل پیگیری است.

 

پیشگفتار:

پدر بزرگ پدری من، مرحوم آقای مرتضی عِطری کرمانشاهی، پدرش را در خردسالی از دست داده بود. از دوران کودکی زندگی سختی را گذرانده بود، مشاغل فراوانی را آزموده بود و در آن ها کار کرده بود. به علت تهیه ی مخارج زندگی خانواده، برایش میسر نشده بود که بیشتر از پنج کلاس درس بخواند. استاد زبان و ادبیات فارسی ندیده بود. اما با تمام این قضایا، از همان کودکی، علاقه ی فراوانی به یادگیری و مطالعه داشته بود. به قول خودش، وقتی در جایی کتابی می دید که توان خریدش را نداشت، در همان نگاه اولیه به صفحات کتاب، آنقدر آن صفحات را با شوق و عمیق می خواند که مطالبش به خاطرش سپرده می شد. آنقدر به ادبیات و خصوصاً شعر علاقه پیدا کرده بود که بدون آن که از جزئیات دقیق علوم ادبی و شعری آگاه باشد، وزن اشعار ملکه ی ذهنش شده بودند و می توانست فی البداهه شعر بگوید. شغل اصلی اش معماری بود، در ساختن بنا های مهمی در استان کرمانشاه و به ویژه شهر کرمانشاه معماری کرده بود و به همین خاطر در شهر کرمانشاه به لفظ ((استاد مرتضی عطری)) از او یاد می کردند. به صورت تجربی، با معماری سنتی و اسلامی هم آشنا بود. همیشه به زندگی کارگری و حلال خورانه اش افتخار می کرد و شاکر درگاه الهی بود. به راستی مگر غیر از این است که امام صادق علیه السلام فرمود: «الْکَادُّ عَلَى عِیَالِهِ کَالْمُجَاهِدِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ.»[1] «کسی که برای ]تأمین معاش و نیاز های زندگی[ خانواده اش، تلاشگر است، همچون جهادگر در راه خدا است.»

 

پس از درگذشت پدربزرگ فرهیخته ام، مونس لحظات نوجوانی ام را از دست دادم. مونسی که برایم یک امتیاز بزرگ بود. از وقتی که خودم را شناختم، در کنارم یک پیر فرزانه زندگی می کرد که همیشه راه ادب آموزی را به من یادآوری می کرد.

هیچ گاه از یاد نمی برم آن گاه را که خردسالی بیش نبودم و در حالی که با بازیگوشی بچگانه در کنارش قرار می گرفتم، او از من می خواست که همراه با خودش، متن کتاب کشکول شیخ بهائی را با آن که برایم گنگ و سخت بود، بخوانم. هیچ گاه صدای مناجات های او را در نیمه شب و سلام هایش بر محمد و آل محمد علیهم السلام در سحرگاهان را از یاد نخواهم برد.

او با این که سرشار از استعداد و ظرفیت های زبانی و ادبیاتی بود ولی در تمام عمرش مورد بی مهری و بی توجهی مسئولین و اهل فن، هنر و قلم، قرار گرفت و هیچ گاه در جایگاه واقعی اش نبود. با این که در دو پیشه و صنف معماری و زبان و ادبیات، از نوابغ دیار خودش بود ولی از حداقل حقوق مالی و معنوی یک انسان فرهیخته نیز او را بهره مند نکردند و به ویژه در سالیان آخر عمرش در کنج خلوت و تنهایی اش، ]به قول عامیانه[ خاک خورد!

چند ماه پس از درگذشت پدربزرگم، با خودم اندیشیدم که آثار مرحوم پدربزرگم را که غالبشان با نسخه های خطی مادرم است، از کنج خاک خورده ی طاقچه ی کتابخانه ی شخصی ام بیرون بکشم و به رشته ی نگارش کامپیوتری در بیاورم و تنظیم، تصحیح و تعلیقشان کنم، باشد که ان شاء الله روزی بتوانم این آثار ارزشمند و خالصانه اش را، در بازار مطالعاتی و کتابخانه ها یا اینترنت نشر دهم و تا حدودی، چهره ی درخشان و پر نبوغ او را به دیگران بشناسانم، به امید آن که زحمات او را پاس نَهَم و به شخصیت بزرگوار او، با عدم این کار، خیانت نکرده باشم.

ادعاء بر این نیست که این شعر ها، از لحاظ زبانی، ادبیاتی و محتوایی، بی نقص هستند، به عنوان نمونه برخی از شعر های این کتاب، گاهی از محتوای قالب شعری شان خارج شده اند، اما باید بدانیم که این شعر ها را کسی سروده است که کمترین امکانات آموزشی را و آن هم در مدت کوتاهی دیده است و از لحاظ معیشتی نیز در دوره ی جوانی که اوج آمادگی یادگیری علمی است، زندگی سختی را گذرانده است، پس اگر به او توجه می شد، قطعاً از  نام آوران عرصه ی زبان و ادبیات فارسی می شد. نه تنها او، بلکه بسیاری از افراد دیگری که در رشته های گوناگون، چنین وضعیت هایی را داشته اند و دارند و ما متأسفانه هنوز چهره ی پر نبوغ و پر طرفیتشان را نشناخته ایم و نمی شناسیم.

برخی از شعر های این کتاب، از محتوای قالب شعری شان خارج شده اند، اما به دلیل وزن شعر و تعداد ابیات آن شعر ها، به همان صورت دسته بندی خود شاعر قرارشان داده ام. شعر هایی که عنوانشان در گیومه نوشته شده اند، به این معنا است که آن عنوان ها توسط خود سراینده انتخاب شده اند. در ارتباط با تعلیق های این کتاب نیز باید بگویم که بنده سعی کرده ام که تا جایی که ممکن است، فقط در مواردی که کلمه یا عبارتی واقعاً نیاز به توضیح دارد، درباره شان دست به تعلیق بزنم تا خواننده ی گرامی به اشتباه و سوء تفاهم دچار نشود و شعر به کج فهمی نیفتد، در غیر این موارد، به فهم مخاطب از شعر احترام گذاشته می شود و دایره ی فهم از شعر را تنگ نمی کنم که صد البته یکی از خواص شعر، برداشت های چند معنایی از آن است.

 از خداوند متعال خواستارم که حق مرحوم پدربزرگم را بر گردنم حلال کند، روح بلند او را قرین و غریق رحمت خویش گرداند و در بهشت، همنشین مقربان درگاه الهی باشد. همانا خداوند کریم، یگانه شکوفاگر حقیقی جان های رنجور و خسته ی مستعد است.

با آرزوی سلامتی روحی-ذهنی-جسمی و هدایت الهی، برای همگان و توفیق برای ادب آموزان و ادب پژوهان.

نقد ها و پیشنهاد های شما خوانندگان گرامی را هم درباره ی این کتاب، به دیده ی منت پذیرا خواهم بود و می توانید از این چهار طریق در اینترنت، با بنده ارتباط برقرار کنید:

E-Mail: amirrezaetri@yahoo.com

amirrezaetri.blog.ir

Instagram: amirreza.etri

Telegram: assaghalaynyy

                                                                                                                        19/4/1398 ه.ش

                                                                                                                           کرمانشاه

                                                                                                                 امیر رضا عِطری کرمانشاهی

 


 

تصویر نمونه ای از نسخه ی خطی دیوان اشعار مرحوم آقای مرتضی عطری کرمانشاهی،

به دستخط عروس سومش (همسر پسر سومش و مادر گرامی بنده).

 

شرح خلاصه ای از زندگی نامه ی مرحوم آقای مرتضی عطری کرمانشاهی، در گفتار ایشان و به نقل از زبان دوستان و آشنایان قدیمی و به کوشش و تهیه ی تک دختر گرانقدرش:

 

در ایامی که دوستی، محبت و نوع دوستی در بین مردم وجود داشت ولی کمتر کسی از تحصیلات عالیه و حتی معمولی بهره مند بود، ]در دوم شهریور ماهِ سال 1313 ه.ش[ پسری بعد از چندین فرزند ](شش فرزند)[ که خداوند عمر آنها را چند روزی بیشتر رقم نزده بود، به خواست خداوند متعال این پسر برای خانواده زنده ماند تا وسیله ای باشد که نام پدر را زنده نگه دارد.

چون این خانواده به ائمه ی اطهار علیهم السلام و به خصوص امیرالمؤمنین حضرت علی علیه السلام علاقه ی فراوانی داشتند، نام این پسر را نیز از نام خود ]آن[ آقا]ی بزرگوار[ گرفتند و مرتضی، نام نهادند. در همان سال های اول زندگی او یعنی در ده سالگی، پدر بزرگوارشان از دنیا رفت. مادر و مرتضی با کوله باری از غم و رنج، تنها ماندند و مادر کمر همت بست و از راه خیاطی، آبرومندانه امرار معاش می کرد. با آن که در آن زمان بیشتر مردم تنگدست بودند و پولی برای مادر مرتضی باقی نمی ماند، اما بدون هیچ شکایتی زندگی می کرد و تا آنجا که می توانست به دیگران هم کمک می کرد.

              ای که رندی کنی از لطف به ما می نگری / باده با جام خوری یا که قدح در سحری

در سن 6 سالگی، مادر مرا به مدرسه فرستاد، اما بعد از مدتی چون کار مادر درآمد چندانی نداشت و بیمار هم شده بود، خودم مجبور شدم فکری کنم و بکوشم تا کاری مستقل اختیار کنم. در همان ایام که تازه 13 ساله شده بودم و کلاس پنجم را پشت سر می گذاشتم، به شغل های مختلفی اعم از شاگرد کفاشی، نجاری و ... مشغول شدم. اما چون هیچ یک از این کار ها مورد علاقه ام نبود و درآمد چندانی هم نداشت، بالأخره شغل های شریف پدرم را که بنائی و عطاری یعنی گرفتن گلاب، عرقیات و بیدمشک بود، پیشه کردم.

چون در سال 1313 به دنیا آمده بودم و در سن 13 سالگی شغل اصلی خود را انتخاب کرده بودم، این شعر را هم گفتم:

               تولد سیزده و کسب معاشم سه و ده / نکند سیزده ای ختم نماید ز رده

پدرم مردی شریف، مؤمن و اصیل از اهالی شهر کرمانشاه بود که خیلی به مردم کمک می کرد. به همین دلیل یکی از دوستان پدرم که خود را مدیون او می دانست، مرا به شاگردی خود یعنی همان شاگرد بنائی پذیرفت.

با این که این کار خیلی سخت بود و وقت چندانی از روز برای من باقی نمی ماند، با سختی به ادامه ی تحصیل در کلاس های شبانه پرداختم و وقتی جایی، شعری می شنیدم نا خودآگاه جذب آنجا می شدم ، به خصوص اگر در مدح ائمه ی اطهار علیهم السلام بود. از آن جا که لطف خداوند بیش از پیش شامل حالم شده بود و استعداد و هوش عجیبی به من داده بود که هر جا شعری و کلام ادبی و مذهبی ای که گفته می شد، آن را زود به خاطر می سپردم و همین امر باعث شده بود که اشعار زیبای بسیاری از شعرای عزیز کشورمان را حفط کنم.

در رابطه با شغلم، با پیری استاد و فرزانه و عارفی بزرگ که معلم قرآن کریم بود و نام او ]آقای[ علی اصغر درویش بود، آشنا شدم که شغل او آجر تراشی بود. ایشان نه تنها ار نظر علم و امور زندگی مرا راهنمایی می کرد، بلکه برایم پدری کرد و به زندگی من سر و سامانی داد و من در سن 25 سالگی در سال 1338 ه.ش ازدواج کردم و خداوند به من پنج پسر و یک دختر عطا فرمود. البته وقتی فرزند اولم یک ساله شد، مادر دلسوز، مهربان و زحمتکشم را از دست دادم ولی تحت هر شرایط سخت و ناگواری دست از مطالعه بر نمی داشتم، تا بالاخره با گذشت زمان، بچه ها یکی یکی سر و سامانی گرفتند و هر یک به دنبال زندگی خود رفتند. من نیز دوران فراغتی برای خود پیدا کردم و به فکر جمع آوری اشعارم افتادم. البته مردد بودم چون هم دفتر شعری که در دوران جوانی نوشته بودم گم شده بود و هم به دلیل بالا رفتن سن، بی حوصله شده بودم. تا شبی از شب ها، که بی خوابی به سراغم آمده بود شروع به خواندن قَسَم نامه ی حافظ نمودم و به خواب رفتم. در خواب، آن علیه الرحمة (جناب حافظ شیرازی) را دیدم که به من گفت: «بلند شو، همت کن و دیوانت را بنویس». در خواب از آن جناب پرسیدم : کدام دیوان؟! گفت: «همان دیوانی که پراکنده شده. بلند شو، او را جمع کن و دوباره بنویس!»

                      کیمیائی کن از این خاکِ در ما به نظر / تا که یا لعل شود یا که شود دُرُّ گهر

با تعجب از خواب بلند شدم، کمر همت بستم، به حافظه ام رجوع کردم، بیشتر اشعارم را به خاطر آوردم، آن ها را نوشتم و باز شروع به گفتن اشعار جدیدی نمودم که ناگفته نماند نوشتن اشعار را به کمک کاتبی که در خانه با ما زندگی می کرد و عروس مهربان و خوش خطی ]که همسر پسر سومم[ بود و کمتر از دخترم نبود انجام دادم که نامش را در دیوان آورده ام. این کار حدود دو سال یعنی در سال های 1377 و 1378 ه.ش طول کشید و من در سن 65 سالگی موفق به نوشتن دیوان خود شدم.

                گر تو خواهی که بگیری ز لب ما خبری / وصف عشق است همان هجر که تو می نگری

نام این دیوان را از شناسنامه ی خود یعنی عِطری گرفتم و آن را دیوان عِطری کرمانشاهی نام نهادم.

                    عشق مانَد شعله ی آتش که اندر سوختن / گر دو تن سوزد در او نامش به یک آتش بود

بنده نیز در تکمیل این زندگی نامه، چنین ادامه می دهم: مرحوم آقای مرتضی عطری کرمانشاهی، بسیار به استناد به قرآن، احادیث، تواریخ، متون ادبی و اشعار، اهمیت می داد. ایشان در میان شاعران، بسیار به اشعار شیخ بهائی، جناب حافظ شیرازی، سید اشرف الدین حسینی گیلانی (نسیم شمال)، بانو پروین اعتصامی، سید محمد رضا کردستانی (میرزاده ی عشقی) و در میان مفاهیم، به اشعار توحیدی و اندرزی عشق می ورزید. علاوه بر آثار یاد شده، بر شرح شعر های قدیمی کردی کرمانشاهی و شعرائی همچون: سعدی شیرازی، مولوی، شیخ محمود شبستری، بابا طاهر و ... تبحر داشت.

به همت فرهیخته ی ارجمند استان کرمانشاه، جناب آقای داریوش روشنک (پسر دختر عموی ایشان)، از طرف روزنامه ی باختر کرمانشاه در چند نوبت (در سال 1389 ه.ش) با آن مرحوم مصاحبه هایی انجام شد که حاوی نکات جذابی درباره ی تاریخ معاصر استان و شهر کرمانشاه می باشد.

مرحوم آقای مرتضی عطری کرمانشاهی، سال های پایانی عمرش را در خلوت خویش و عبادت به سر می برد. ایشان پس از سه بار مشرف شدن به زیارت حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها در قم مقدس و سپری شدن تابستانی پر رنج از لحاظ جسمانی، در هنگام اذان مغرب سوم مهرماه سال 1394 ه.ش درحالی که برای نماز آماده بود و شهادت بر یگانگی خدا، رسالت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و ولایت امام علی علیه السلام را بر زبان می راند، پس از 81 سال عمر پر تلاش و با برکت، به علت مشکلات تنفسی و عارضه ی قلبی، در خانه ی شخصی اش در کرمانشاه درگذشت و مجلس ترحیم با شکوهی با حضور اقشار گوناگون مردم برای آن مرحوم برگزار شد. پیکر ایشان در قبرستان باغ فردوس کرمانشاه مدفون گردید.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

 

 

 

این دیوان مشتمل بر هفت بند (بخش) می باشد که عبارت اند از: غزلیات از ص 9، قصاید و مناجات از ص 173، ترجیع بند حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام از ص 188، نصیحت ها از ص 194، دو بیتی ها یا رباعیات از ص 211، مثنویات از ص 250 و متفرقه از ص 261.

 

   غزل گفتم قصائد هم رباعی ذکر و ترجیع بند / که بعد از مثنوی آمد نصیحت قطعه هایی چند

 

 

(در ترتیب قرار دادن اشعار توسط خود شاعر، نصیحت ها پیش از مثنویات قرار داده شده اند.)

 

غزلیات

 

بحر طوفانی

 

به شب اندر فلق سر می دهد بانگ انا الحق[2] را / که بر پا می زند آهنگ رستاخیز بر حق را

نگه کن بحر طوفانی که می پیچد چو طوماری / به گردابش بَرَد موج و بخواند نا خدا حق را

شرر می بارد از خشمش ببین احوال کشتی بان / کجا آن ساحلی داند غم طوفان و زورق را

همان طوفان بود اندر دل غم دیده ی عاشق / که هر شب تا سحر دارد سلوک جلوه ی حق را

متاعی دارم از عشقش که در بازار مه رویان / ببین بازار و هم کالا چه خوش بگرفته رونق را

نگه کن کیمیا کاران دل شاد خراباتی / که در وجد آمدند امشب زدند دجال احمق را

مغَنی می زند امشب به آهنگ دل آرایی / تو هم با شیوه ی عِطری بزن فریاد یا حق را

 

محفل ما

 

چو شمع خویش روشن کن چراغ محفل ما را / مزین کن چو رخسارت دل غمگین رسوا را

بنه آن پیروهن در بار و بنگر گریه ی یعقوب / به بوی عشق روشن کن دو چشم پیر دانا را

به آهنگ نکیسایی سرودی کن ادا امشب / صنم در پرده ی دیگر زد آهنگ کلیسا را

تو با آن لحن داوودی بزن بر چنگ و دیگر نی / که می بخشد به هر افسرده خاطر عشق شیدا را

نگه کن پور عِمرانی که در جمع هوادارن / عصا کوبید و روشن شد به کف آن نور بیضا را

بشد آن مجلس آرایی و اِحیا گشته پور نوح[3] / دمد بر هر تنی خیزد نگاه کن حرز عیسی را

دو قسمت می کند مه را به ابروی کجش ناگه / شد اندر جلوه ی احمد همان نقش پریسا را

اگر روشن شده شمعی بود از همت عطری / ورق از دفترش گیر و بخوان شعر دل آرا را

 

ناخدا

 

بیا ای ناخدا کَشتی ببین آشفته دریا را / به ساحل می رسی روزی مکن ترک مدارا را

نه دریا آن دل عاشق که موجی دارد ازطوفان / که از هجر تو می جوشد دل شوریده ی ما را

چو آن پروانه می گردم به گِرد شمع و رخسارت / بیا این آتش هجران گرفته جمله اعضا را

اگر روزی صبا آرد خبر از زلف پُر چینت / ز مژگان شانه می سایم بر آن زلف چلیپا را

تو گل آرایی اندر این چمن ای یوسف مصری / عجوز و پیر و افسرده ببین حسن زلیخا را

تو صیاد کمانگیری و من آن صید بیمارم / بِدَم بر من نَفَس بگشا بُکُن کار مسیحا را

عروس طبع و زیبایی بشد در چهره آرایی / نمک پاشی بکن عطری تو هم این شعر زیبا را

 

وفاداری

 

من که از دولت و اقبال تو گفتم همه جا / تو چرا چهره و رخسار بپوشی از ما

توبه ناکرده گنه از چه شدی بر سر کین / من نه آنم که کنم شِکوه و یا ترک وفا

من که اندر ره عشق تو بدادم همه چیز / نکنم تَرک ادب گر بزنی تیغ بُتا

چون که عاشق به سر و زلف پریشان تو ام / حاکمی تیغ بکش یا که بزن تیرِ نِگا

شیوه ی خوب رُخان گرچه بُوَد سنگدلی / یا به بد عهدی آن ها ز ره جور و جفا

هر که دید آن سر و زلف و خط و خال رخ تو / به جنون رفته تو را می طلبد در همه جا

رشته ی صبر من از هجر تو ای شوخ بُرید / چه شود شاد کنی با نِگهی خاطر ما

به وفاداری عطری نبُوَد کس به جهان / او که مجنون شده از عشق و بگوید لیلا

 

زمستان

 

زمستانی و اندر شب بیابانی و او تنها / ببین چوپان روشن دل به صحرائی و در سرما

بدید آتش در آن وادی که بودش دور از خرگه / روان شد از پی نورش که آرد آتش از آنجا

منم در میکده رفتم گهی اندر کلیسایی / شدم اندر حرم ناگه بدیدم جلوه ی او را

همی او رفت و آتش رفت و شد نیمی ز شب اما / درختی دید و بر رویش شده آتش چو گُل آنجا

گلشن آمد سخن گفتا سلامم بر تو ای رهبر / جلوداری و چوبت مارو اندر کف بوَد بیضا

بشد دنبال آتش او و من دنبال آتشران / بدید اندر درختش او و من در تیر آن جوزا

منم اندر سحر رفتم بدیدم صورت و معنی / منم مانند او دیدم شکوه طور سینا را

نشینم در حریم دل که مشتاقم به دیدارش / تو هم عطری بیا امشب ببین حُسن دل آرا را

 

جمال دلبر

 

گفتم ای دلا بنگر با که می کنی سودا / من نه شیخ صنعانم او چو دختر ترسا

عشق او بُوَد در سر مَه لقای خوش منظر / آتشم زد از پیکر[4] با که گویم این معنا

نرگسش کند جادو همچو چشم آن آهو / تیر آن کمان ابرو بر تنم بزد ناگا

دام من شده مویش حلقه های گیسویش / من چو خال هندویش دیدم و شدم شیدا

گردن و زَنَخدانش لب چو غنچه خندانش / رخ چو مهر رَخشانش دین و دل ربود از ما

خط و خال او بنگر در جمال آن دلبر / بر تنم بزد آذر عشق من بشد پیدا

ساقیا بده زان می با جمالی اندر خوی / آب خضر و جام از وی می برد خُمار از ما

از بَرَم چو برخیزد فتنه ها بر انگیزد / ساغرم ز خون ریزد عطریا شده رسوا

 

وادی عشق

 

بیا از وادی عشقت منم آشفته و تنها     /     ز هجران تو می نالم بِسانِ بلبل شیدا

شده روزم چو گیسویت فدای چشم جادویت / من از محراب ابرویت بگیرم حاجت خود را

تو هر دَم چهره بنمایی غبار از دیده بزدایی / منم مجنون و هر جایی بگردم کوه و هم صحرا

چمن از تو مزین شد رُخت چون ماه ارمن[5] شد / غمت چون چاه بیژن شد که من افتادم اندر چا

جمال و حسن و زیبایی ، شکوه و عشق و رعنائی / تویی آن تُرک یغمایی به غارت می برد دل ها

بده ساقی از آن ساغر خُماری نارد اندر سر / سپندی کن در این مجمر که شادی آرَد از بالا

نگویم قصه ی هجران کجا دردم شود درمان / که عطری کی کند پنهان حدیث عشق شیدا را

 

رموز عاشقی

 

جوانی جلوه ای دارد که بندد کار دنیا را   /   به حفط احترام کس نبندی چشم بینا را

بکوش از عشق در شادی به نیکی چونکه آزادی / رموز عاشقی خواهی بگیر آن پیر دانا را

سخن از عشق و مستی گو که از غم فتنه برخیزد / وصالت باشد اندر سر نخواهم ملک دارا را

مکن در بند هجرانم چو گیسویت پریشانم / مخور اندوه و شادی کن که کس نادیده فردا را

به چنگ و نی بزن انگشت به آهنگ دل آرایی / بزن بر پرده ی دیگر تو آهنگ نکیسا را

بگفتم شوخ مه پیکر چه سودا داری اندر سر / بگفتا دارم از آذر کمان و تیر و جوزا را

شراب و عشق و خودخواهی بزد این کوس رسوایی / چو صیادان بیا عِطری بگیر آن مرغ شیدا را

 

رونق بازار ما

 

با غم ما دمخور است این که شده یار ما / همچو قمر روشن است محرم اسرار ما

بلبل و قُمری به باغ آمده با طُمطُراق / غنچه ی گل باز شد آمده عطار ما

فصل گل ای باغبان چینه کن اطراف باغ / تا که نیاید عدو روبه مکار ما

نرگس گلزار بین گشته چو چشمان او / چهره ی خندان او هست چو گلزار ما

هجر تو آتش زند تا که بسوزد جگر / فتنه به پا کرده او آمده پیکار ما

باز فراقش نگر خیمه زده پشت در / تا که پریشان کند چهره و رخسار ما

داد پیامی جفا گو چه شنیدی ز وصل / گفت نیامد خبر از گل بی خار ما

آتش هجر عطریا پخته کند خام را / هجر و غمست و فراق رونق بازار ما

 

گلزار عشق

 

صحبت زیبای عشق گرچه بود دلربا / کُشته ی عشقش فزون کس ندهد خونبها

عشق ندارد ثمر حاصل او شد فراق / رحمت او شد جفا حکمت او ناله ها

هر که بداند ز عشق چیزی نگوید از او / آن که نبودش خبر از که شنید ماجرا

آن که به گلزار عشق آمده چیزی نگفت / آن که نسنجیده بود در گِله بودن چرا

هرکه چو پروانه شد شکوه ز هجران نکرد / آنکه فغان آورد جُفت کند ادعا

عاشق گل گر شدی ناله چو بلبل بر آر / غنچه و گل در سحر مُشک فشاند جدا

عاشق شیدا منم خنده زنم همچو گل / گویمش اندر غزل خوانمش اندر دعا

عطری تو با نام عشق از غم هجران خوشی / ورد تو اندر سحر ذکر تو شب با خدا

 

دیدار رخ یار

 

ای عشق خوش سودای من این دَم مرا یاری نما / آن حُسن نورانی نگر اندر بساط کبریا

از بهر دیدار رُخش چون پور عِمران آمدم / او رب أرِنی را شنید من رفتم از حال دعا

از طور سینا بر دمید انوار حق آمد پدید / هم لَن تَرانی گوید او در جلوه آمد ربنا

ساقی بکن می در صبوح از پرتو رخسار او / همچو زحل یا مشتری نوری ز حق دارم جدا

از بهر دیدار رُخت هر لحظه باشم بر دری / گه در طواف کعبه و گه باشم اندر سجده گا

بلبل تو از هجران گل رسوای عالم گشته ای / تو با غزل یاری نما ما هم ز سوز سینه ها

بنگر که مرغان چمن در ذکر یا رب یا رب اند / تسبیح گوید مرغ شب من از ندامت با خدا

ای دل خرابات مغان جای ریاکاران نبود / زاهد پشیمان آمده از آنکه می کرد ادعا

ما جمله در وجد آمدیم بر همت عطری نگر / ناصح نبود تا بنگرد بشنید اخباری ز ما

 

مهمان من

 

چه خوش تابیده بر ایوان من قرص قمر امشب / چراغانی شد اندر آسمان از این خبر امشب

بُود مهمان من دلبر به سان ماه کنعانی / زلیخا وار بنشسته به تختی از گهر امشب

من از شادی نمی گُنجم به تن اما تو ای ساقی / بگو مطرب که بنوازد به آهنگ دگر امشب

شکوه عشقت اندر سر چو جمشیدم به تخت دل / من و جانان و این عشرت بگو ناید سحر امشب

از آن می ساقیا پُر کن که در مستی سماع[6] آرَم / بگیرم طره مشکین و یا بند کمر امشب

ببین این شوکت و شادی سپندی نِه در این آتش / مبادا گوش اهریمن بگیرد این خبر امشب

مغان روشن کنند اندر کلیسا[7] شمع قندیلی / ببینند دختر ترسا شده بر تخت زر امشب

مزین کرده چون عَذرا[8] ز حسنش محفل عطری / به شادی می نَهَم سر را به سجده تا سحر امشب

 

تمنا

 

بهر تمنا آمدم پیش تو از بیم رقیب   /   ساقی مرا یاری نما گم کرده راهم چون رقیب

بنشینی اندر بزم ما آشوب برخیزد ز جا   /   زلف تو آمد دام ما چون گندم آدم فریب

از مشک آهوی خَتا[9] این دشت عطرآگین شده / گیسو پریشان کرده را، از طیب[10]، او دارد نصیب

مطرب به چنگ و نی بزن امشب نشاطی دیگر است / با لحن داوودی بگو آوازی از عشق حبیب

چون مِهر و مَه تابنده ای جمعی پریشان کرده ای / هم دین و هم دل برده ای هم صبر و آرام و شکیب

ای عشق پابرجای من ای مونس فردای من / هم ساقی و مینای من بر من نگر همچون طبیب

با قبطیانش رو به رو در یدّ[11] و بیضا آمدو[12] / انوار حق در جیب او چوب و عصا بود از شعیب[13]

از جلوه می گفتم سخن من در میان انجمن / از عشق آن شیرین دهن عطری تو گردیدی خطیب

 

شِکوه

 

چنان مستم کن ای ساقی که گردم بی خبر امشب / زمانه یا که عمر من نباشد معتبر امشب

من اندر عشق ورزیدن تَکم در خیل عشاقان / صفائی دارم از عشقش ولیکِن مختصر امشب

جفا هرگز نمی باشد سزای بی دلی چون من / فِراقش بُرده آرامم که دارم چشم تر امشب

به دل گفتم که برخیزم بجویم یاری از پیری / من دیوانه را بنگر نگشتم با خبر امشب

بشارت داد و بشنیدم برفتم تا بَرِ ساقی / شدیم اندر سماع هر دو نمی خواهم سحر امشب

از آن ترسم که پا بر جا نباشد وعده ی خوبان / من و این درد هجران و غم سوز جگر امشب

که را جویم در این عالَم که بردارد غمی از دل / کنم شِکوه ز هجرانش به شب وقت سحر امشب

ندا آمد مشو غمگین به پایان آمد این فُرقَت / بزد او تیر مژگانش که عطری شد سپر امشب

 

طواف سحرگه

 

بیداری من آمده زان نرگس پُر خواب / بیماری من آمده زان زلف سیه تاب

روزم بِنِگر همچو دهان تو شده تَنگ / با عشق تو غواصم و هجران تو گرداب

با پای پر از آبله و راه تو پُر خار / شد درد فراق من از آن چهره ی شاداب

دیوانه شود هر که سَر و زلف تو بیند / یا آنکه جمالت نِگرد در شب مهتاب

من را طوافی بگرفتم به سحرگه / شاید به توسل شوم از بحر تو سیراب

مجنونم و رسوای تو از هر که بپرسی / افتاد چو صیدی به سر کوی تو، دریاب

جویای تو باشم بِنَهَم دیده به هر در / خواهان تو باشم شدم از هجر تو بی تاب

عطری همه شب تا به سحر وصف تو گوید / گیسوی تو تسبیح شد و ابروی تو محراب

 

وصال یار

 

پریشان موی مشکینش به چهره شد نقاب امشب / بدیدم کفر و هم ایمان[14] من اندر ماه تاب امشب

به دل خُم خانه ای دارم که جامش گوید از مستی / من و عشق و شب یلدا به کف دارم شراب امشب

رموز عاشقی خواهی بیا امشب به می خانه / من اندر جامِ مِی دیدم، نشد چشمم به خواب امشب

چه گویم وصف هجرانش نباشد کس چو من یا رب / بهانه آرَم از مستی، بِگِریَم چون سراب[15] امشب

زلیخا وار می بینم جمال حُسن یوسُف را / سوار مرکب عشقم رود او با شتاب امشب

منم آن بی قرار دل ندارم صبر و آرامی / مدد می جویم از ساقی که هستم در عذاب امشب

مگر باد صبا آرد خبر از ترک یغمایی / شدم در انتظار اما نَبِگرِفتم جواب امشب

وصال یار می خواهی بجو اندر سحرگاهان / چو صیادان رَوَد عطری زند پر چون عقاب امشب

 

به دلیل حجم طولانی بارگذاری دنباله ی نوشته، برای خواندن آنلاین ادامه ی آن، PDF آن را در بخش نخست مطلب، دانلود کنید.


1. محمد بن حسن حر عاملی، تفصیل وسائل الشیعة الی تحصیل مسائل الشریعة، (مؤسسة آل البیت علیهم السلام) چاپ اول، قم: مؤسسة آل البیت علیهم السلام، 1409 ق، ج17.

2. اگر در متنی ادبی، عبارت انا الحق به کار برده شود، لزوماً به معنای اعتقاد به حسین بن منصور حلاج نیست بلکه عبارتی است که در ادبیات فارسی، نماد مقاومت در راه عقیده است، هر چند که آن عقیده، باطل باشد.

 3. کنایه از هدایت گمراهان است.

4. یعنی همه ی وجودم را به آتش عشق خود کشید.

5. یعنی ماهی که در نمای آسمان ارمنستان دیده شود.

6. منظور، سماع صوفی گری نیست، بلکه به وجد آمدن از زیبایی های معشوق است.

7. منظور، عبادتگاه است.

8. در اینجا، خوبی های معشوق، به طلا و جواهرات تشبیه شده است./ عَذرا: 1- بکر، دوشیزه 2- گوهر سوراخ نشده. (محمد معین، فرهنگ فارسی معین؛ به گزارش تارنمای سرویس جستجوی واژه ی «واژه یاب» )Vajehyab.Com

9. کلمه ای است از «ختای» و آن نام ولایتی است از ترکان و در شعر و نثر فارسی گاهی به این شکل یعنی «ختا» آمده است. (علی اکبر دهخدا، فرهنگ فارسی دهخدا؛ به گزارش تارنمای سرویس جستجوی واژه ی «واژه یاب» )Vajehyab.Com

10. منظور، بوی خوش است.

11. به علت وزن شعر، تشدید می گیرد.

12. یعنی آمد او.

13. منظور، حضرت شُعَیب علیه السلام است، اما به علت وزن شعر، بهتر است که شَعیب یا شُعیب خوانده شود.

14. یعنی وقتی با حال عشق آمیزم در زیر نور ماه بودم، این مهتاب که یک نعمت الهی است، باعث شد که من مرز میان کفر و ایمان را بفهمم و سپاسگزار درگاه الهی باشم.

15. مقدار آب زیاد را سراب نیز می گویند. همان طور که در میان اهالی استان کرمانشاه، به مکان های پر آب و خوش آب، غالباً سراب می گویند.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
همه ی حقوق مادی و معنوی این تارنوشت، به مرتضی عطری کرمانشاهی و ویرایشگر رسمی آثارش امیررضا عطری تعلق دارد و هر گونه بهره برداری از مطالب این تارنوشت، با رعایت حقوق حرفه ای بی مانع است. 1398