دیوان اشعار مرتضی عطری کرمانشاهی
بسم الله الرحمن الرحیم
کتابی که پیش روی شما است، دیوان اشعار مرتضی عطری کرمانشاهی، معمار خوش نام و شاعر خوش اندیش استان کرمانشاه است. این دیوان مشتمل بر هفت بخش می باشد که عبارت اند از: غزلیات، قصاید و مناجات، ترجیع بند حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام، نصیحت ها، دو بیتی ها یا رباعیات، مثنویات و متفرقه. محور های اصلی موضوعات مطرح شده در این دیوان شعر فارسی، عبارت اند از: عشق، توصیف و تشبیه، توحید، حب محمد و آل محمد علیهم السلام و اندرز.
کار تنظیم (آراسته کردن)، تصحیح (درست نویسی) و تعلیق (پی نویسی) این اثر را امیر رضا عطری کرمانشاهی انجام داده است.
قیمت: 200/000 تومان
برای خرید این محصول پس از واریز مبلغ به شماره کارت 4011 7891 1012 5892 به نام ((امیررضا عطری)) و فرستادن ((رسید)) آن به آی دی تلگرام: amirrezaetri آن را دریافت می کنید.
تذکر:
یک) بهره برداری از متن و مطالب این کتاب، با ذکر نام اثر و سراینده اش مُجاز است و در استفاده های علمی و هنری از این نوشتار نیز باید اصول حرفه ای ارجاع دادن، رعایت گردد، در غیر این صورت، سراینده و مصحح این اثر، شرعاً و قانوناً راضی نیستند و تخلفات مربوطه، قابل پیگیری است.
دو) هر گونه استفاده ی اقتصادی-تجاری و چاپی-انتشاراتی نسبت به این اثر و یا دخل و تصرف های علمی و مادی در آن، فقط با هماهنگی و اجازه ی مصحح آن جایز می باشد، در غیر این صورت، سراینده و مصحح این اثر، شرعاً و قانوناً راضی نیستند و تخلفات مربوطه، قابل پیگیری است.
نمونه متن:
...
پیشگفتار:
پدر بزرگ پدری من، مرحوم آقای مرتضی عِطری کرمانشاهی، پدرش را در خردسالی از دست داده بود. از دوران کودکی زندگی سختی را گذرانده بود، مشاغل فراوانی را آزموده بود و در آن ها کار کرده بود. به علت تهیه ی مخارج زندگی خانواده، برایش میسر نشده بود که بیشتر از پنج کلاس درس بخواند. استاد زبان و ادبیات فارسی ندیده بود. اما با تمام این قضایا، از همان کودکی، علاقه ی فراوانی به یادگیری و مطالعه داشته بود. به قول خودش، وقتی در جایی کتابی می دید که توان خریدش را نداشت، در همان نگاه اولیه به صفحات کتاب، آنقدر آن صفحات را با شوق و عمیق می خواند که مطالبش به خاطرش سپرده می شد. آنقدر به ادبیات و خصوصاً شعر علاقه پیدا کرده بود که بدون آن که از جزئیات دقیق علوم ادبی و شعری آگاه باشد، وزن اشعار ملکه ی ذهنش شده بودند و می توانست فی البداهه شعر بگوید. شغل اصلی اش معماری بود، در ساختن بنا های مهمی در استان کرمانشاه و به ویژه شهر کرمانشاه معماری کرده بود و به همین خاطر در شهر کرمانشاه به لفظ ((استاد مرتضی عطری)) از او یاد می کردند. به صورت تجربی، با معماری سنتی و اسلامی هم آشنا بود. همیشه به زندگی کارگری و حلال خورانه اش افتخار می کرد و شاکر درگاه الهی بود. به راستی مگر غیر از این است که امام صادق علیه السلام فرمود: «الْکَادُّ عَلَى عِیَالِهِ کَالْمُجَاهِدِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ.»[1] «کسی که برای ]تأمین معاش و نیاز های زندگی[ خانواده اش، تلاشگر است، همچون جهادگر در راه خدا است.»
پس از درگذشت پدربزرگ فرهیخته ام، مونس لحظات نوجوانی ام را از دست دادم. مونسی که برایم یک امتیاز بزرگ بود. از وقتی که خودم را شناختم، در کنارم یک پیر فرزانه زندگی می کرد که همیشه راه ادب آموزی را به من یادآوری می کرد.
هیچ گاه از یاد نمی برم آن گاه را که خردسالی بیش نبودم و در حالی که با بازیگوشی بچگانه در کنارش قرار می گرفتم، او از من می خواست که همراه با خودش، متن کتاب کشکول شیخ بهائی را
...
تصویر نمونه ای از نسخه ی خطی دیوان اشعار مرحوم آقای مرتضی عطری کرمانشاهی،
به دستخط مادرم
...
این دیوان مشتمل بر هفت بند (بخش) می باشد که عبارت اند از: غزلیات از ص 9، قصاید و مناجات از ص 173، ترجیع بند حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام از ص 188، نصیحت ها از ص 194، دو بیتی ها یا رباعیات از ص 211، مثنویات از ص 250 و متفرقه از ص 261.
غزل گفتم قصائد هم رباعی ذکر و ترجیع بند / که بعد از مثنوی آمد نصیحت قطعه هایی چند
(در ترتیب قرار دادن اشعار توسط خود شاعر، نصیحت ها پیش از مثنویات قرار داده شده اند.)
غزلیات
بحر طوفانی
به شب اندر فلق سر می دهد بانگ انا الحق[2] را / که بر پا می زند آهنگ رستاخیز بر حق را
نگه کن بحر طوفانی که می پیچد چو طوماری / به گردابش بَرَد موج و بخواند نا خدا حق را
شرر می بارد از خشمش ببین احوال کشتی بان / کجا آن ساحلی داند غم طوفان و زورق را
همان طوفان بود اندر دل غم دیده ی عاشق / که هر شب تا سحر دارد سلوک جلوه ی حق را
متاعی دارم از عشقش که در بازار مه رویان / ببین بازار و هم کالا چه خوش بگرفته رونق را
نگه کن کیمیا کاران دل شاد خراباتی / که در وجد آمدند امشب زدند دجال احمق را
مغَنی می زند امشب به آهنگ دل آرایی / تو هم با شیوه ی عِطری بزن فریاد یا حق را
محفل ما
چو شمع خویش روشن کن چراغ محفل ما را / مزین کن چو رخسارت دل غمگین رسوا را
بنه آن پیروهن در بار و بنگر گریه ی یعقوب / به بوی عشق روشن کن دو چشم پیر دانا را
به آهنگ نکیسایی سرودی کن ادا امشب / صنم در پرده ی دیگر زد آهنگ کلیسا را
تو با آن لحن داوودی بزن بر چنگ و دیگر نی / که می بخشد به هر افسرده خاطر عشق شیدا را
نگه کن پور عِمرانی که در جمع هوادارن / عصا کوبید و روشن شد به کف آن نور بیضا را
بشد آن مجلس آرایی و اِحیا گشته پور نوح[3] / دمد بر هر تنی خیزد نگاه کن حرز عیسی را
دو قسمت می کند مه را به ابروی کجش ناگه / شد اندر جلوه ی احمد همان نقش پریسا را
اگر روشن شده شمعی بود از همت عطری / ورق از دفترش گیر و بخوان شعر دل آرا را
ناخدا
بیا ای ناخدا کَشتی ببین آشفته دریا را / به ساحل می رسی روزی مکن ترک مدارا را
نه دریا آن دل عاشق که موجی دارد ازطوفان / که از هجر تو می جوشد دل شوریده ی ما را
چو آن پروانه می گردم به گِرد شمع و رخسارت / بیا این آتش هجران گرفته جمله اعضا را
اگر روزی صبا آرد خبر از زلف پُر چینت / ز مژگان شانه می سایم بر آن زلف چلیپا را
تو گل آرایی اندر این چمن ای یوسف مصری / عجوز و پیر و افسرده ببین حسن زلیخا را
تو صیاد کمانگیری و من آن صید بیمارم / بِدَم بر من نَفَس بگشا بُکُن کار مسیحا را
عروس طبع و زیبایی بشد در چهره آرایی / نمک پاشی بکن عطری تو هم این شعر زیبا را
وفاداری
من که از دولت و اقبال تو گفتم همه جا / تو چرا چهره و رخسار بپوشی از ما
توبه ناکرده گنه از چه شدی بر سر کین / من نه آنم که کنم شِکوه و یا ترک وفا
من که اندر ره عشق تو بدادم همه چیز / نکنم تَرک ادب گر بزنی تیغ بُتا
چون که عاشق به سر و زلف پریشان تو ام / حاکمی تیغ بکش یا که بزن تیرِ نِگا
شیوه ی خوب رُخان گرچه بُوَد سنگدلی / یا به بد عهدی آن ها ز ره جور و جفا
هر که دید آن سر و زلف و خط و خال رخ تو / به جنون رفته تو را می طلبد در همه جا
رشته ی صبر من از هجر تو ای شوخ بُرید / چه شود شاد کنی با نِگهی خاطر ما
به وفاداری عطری نبُوَد کس به جهان / او که مجنون شده از عشق و بگوید لیلا
زمستان
زمستانی و اندر شب بیابانی و او تنها / ببین چوپان روشن دل به صحرائی و در سرما
بدید آتش در آن وادی که بودش دور از خرگه / روان شد از پی نورش که آرد آتش از آنجا
منم در میکده رفتم گهی اندر کلیسایی / شدم اندر حرم ناگه بدیدم جلوه ی او را
همی او رفت و آتش رفت و شد نیمی ز شب اما / درختی دید و بر رویش شده آتش چو گُل آنجا
گلشن آمد سخن گفتا سلامم بر تو ای رهبر / جلوداری و چوبت مارو اندر کف بوَد بیضا
بشد دنبال آتش او و من دنبال آتشران / بدید اندر درختش او و من در تیر آن جوزا
منم اندر سحر رفتم بدیدم صورت و معنی / منم مانند او دیدم شکوه طور سینا را
نشینم در حریم دل که مشتاقم به دیدارش / تو هم عطری بیا امشب ببین حُسن دل آرا را
جمال دلبر
گفتم ای دلا بنگر با که می کنی سودا / من نه شیخ صنعانم او چو دختر ترسا
عشق او بُوَد در سر مَه لقای خوش منظر / آتشم زد از پیکر[4] با که گویم این معنا
نرگسش کند جادو همچو چشم آن آهو / تیر آن کمان ابرو بر تنم بزد ناگا
دام من شده مویش حلقه های گیسویش / من چو خال هندویش دیدم و شدم شیدا
گردن و زَنَخدانش لب چو غنچه خندانش / رخ چو مهر رَخشانش دین و دل ربود از ما
خط و خال او بنگر در جمال آن دلبر / بر تنم بزد آذر عشق من بشد پیدا
ساقیا بده زان می با جمالی اندر خوی / آب خضر و جام از وی می برد خُمار از ما
از بَرَم چو برخیزد فتنه ها بر انگیزد / ساغرم ز خون ریزد عطریا شده رسوا
وادی عشق
بیا از وادی عشقت منم آشفته و تنها / ز هجران تو می نالم بِسانِ بلبل شیدا
شده روزم چو گیسویت فدای چشم جادویت / من از محراب ابرویت بگیرم حاجت خود را
تو هر دَم چهره بنمایی غبار از دیده بزدایی / منم مجنون و هر جایی بگردم کوه و هم صحرا
چمن از تو مزین شد رُخت چون ماه ارمن[5] شد / غمت چون چاه بیژن شد که من افتادم اندر چا
جمال و حسن و زیبایی ، شکوه و عشق و رعنائی / تویی آن تُرک یغمایی به غارت می برد دل ها
بده ساقی از آن ساغر خُماری نارد اندر سر / سپندی کن در این مجمر که شادی آرَد از بالا
نگویم قصه ی هجران کجا دردم شود درمان / که عطری کی کند پنهان حدیث عشق شیدا را
رموز عاشقی
جوانی جلوه ای دارد که بندد کار دنیا را / به حفط احترام کس نبندی چشم بینا را
بکوش از عشق در شادی به نیکی چونکه آزادی / رموز عاشقی خواهی بگیر آن پیر دانا را
سخن از عشق و مستی گو که از غم فتنه برخیزد / وصالت باشد اندر سر نخواهم ملک دارا را
مکن در بند هجرانم چو گیسویت پریشانم / مخور اندوه و شادی کن که کس نادیده فردا را
به چنگ و نی بزن انگشت به آهنگ دل آرایی / بزن بر پرده ی دیگر تو آهنگ نکیسا را
بگفتم شوخ مه پیکر چه سودا داری اندر سر / بگفتا دارم از آذر کمان و تیر و جوزا را
شراب و عشق و خودخواهی بزد این کوس رسوایی / چو صیادان بیا عِطری بگیر آن مرغ شیدا را
رونق بازار ما
با غم ما دمخور است این که شده یار ما / همچو قمر روشن است محرم اسرار ما
بلبل و قُمری به باغ آمده با طُمطُراق / غنچه ی گل باز شد آمده عطار ما
فصل گل ای باغبان چینه کن اطراف باغ / تا که نیاید عدو روبه مکار ما
نرگس گلزار بین گشته چو چشمان او / چهره ی خندان او هست چو گلزار ما
هجر تو آتش زند تا که بسوزد جگر / فتنه به پا کرده او آمده پیکار ما
باز فراقش نگر خیمه زده پشت در / تا که پریشان کند چهره و رخسار ما
داد پیامی جفا گو چه شنیدی ز وصل / گفت نیامد خبر از گل بی خار ما
آتش هجر عطریا پخته کند خام را / هجر و غمست و فراق رونق بازار ما
گلزار عشق
صحبت زیبای عشق گرچه بود دلربا / کُشته ی عشقش فزون کس ندهد خونبها
عشق ندارد ثمر حاصل او شد فراق / رحمت او شد جفا حکمت او ناله ها
هر که بداند ز عشق چیزی نگوید از او / آن که نبودش خبر از که شنید ماجرا
آن که به گلزار عشق آمده چیزی نگفت / آن که نسنجیده بود در گِله بودن چرا
هرکه چو پروانه شد شکوه ز هجران نکرد / آنکه فغان آورد جُفت کند ادعا
عاشق گل گر شدی ناله چو بلبل بر آر / غنچه و گل در سحر مُشک فشاند جدا
عاشق شیدا منم خنده زنم همچو گل / گویمش اندر غزل خوانمش اندر دعا
عطری تو با نام عشق از غم هجران خوشی / ورد تو اندر سحر ذکر تو شب با خدا
...